صبح شدو من تا غروب دل تو دلم نبودم منتظر بودم بابایی از سر کار بیاد برم ازمایش . ساعت 5 بعد ظهر بود که رفتیم ازمایش گفت نیم ساعت دیگه جواب ازمایشتون داده میشه ماهم ثانیه شماری میکردیم که بلاخره اسم منو خوند .... یه چیز اینجا بدجور زد تو ذوقمون، خوشحالیمونو خراب کرد خانومی که جواب ازمایشو میداد به بابایی گفت خانومتو بگو بیاد من خیلی سریع با هزار دلهره از جام بلند شدم پرسید :خانوم تا حالا سقط داشتی ،بارداری خارج از رحم داشتی منکه برق از سرم پریده بودو نمیدونستم چرا این سوالارو میکنه گفتم خانوم جواب ازمایشم چیه گفت مثبته. منکه هنوز تو فکر حرفای قبلیش بودم گفتم خب چی شده چرا این سوالارو میپرسی گفت هیچ همینجوری. گفتم باش...